آیدا کوچولوی ماآیدا کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
داداش امیدمداداش امیدم، تا این لحظه: 26 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

مسافرکوچولو

من متولد شدم

سلام هفتم دی ماه بود که صبح زود من به مامانی اعلام کردم می خوام به دنیا  بیام این یعنی 3 روززودتر از تاریخ سزارین ،ساعت 8بابائی اومد دنبال من ومامانی وخاله وداداش اول داداش رو رسوندیم مدرسه وبعدش رفتیم بیمارستان وآماده شدیم رفتیم اتاق عمل و من ساعت٣٠/٩صبح متولد شدم با ٣٥٥٠ گرم وزن و٥٢ سانتی متر قد،اونقدرهمه چیز یهوئی شد که نشد عکس داشته باشم از لحظه ی تولدم البته کل پروسه فیلمبرداری شد وبعدا از روی فیلمم عکس لحظه ی تولدم رو می ذارم بلافاصله بعد از تولد گریه کردم ورفتم بغل مامانی وماچ وبوسه وعشقولانه واینا بعدش منو دادن به خاله وبابا برای پوشوندن لباس خاله به محض دیدن من اسم پرنیان رو برام انتخاب کردوهمش می گفت که من حریر بودم وپرنیا...
25 دی 1392

این روزها

روزیکشنبه من ومامانی وبابائی رفتیم مطب برای شنوائی سنجی آقای دکتر یه چیزی تو گوشم میذاشت ومنم جیغ میزدم همه چیز نرمال بود هرچند آقای دکتر گفتن که این دستگاه فقط سلامت فیزیکی گوش رو نشون میده وبرای کار اصلی باید بریم مرکز بیمارستان مهر که متاسفانه فعلا متصدی نداره بعدش رفتیم مطب پیش خانوم دکتر یه هدیه ی کوچولو برای خانوم دکتر گرفته بودیم ورفتیم برای تشکر از زحماتشون وایشون از دیدنمون خیلی خوشحال شدند،آخه خانوم دکتر خیلی بیشتر از حد وظیفه ی یه پزشک به خاطر من زحمت کشیدن وقت وبی وقت گاه وبی گاه مزاحمشون شدیم وایشون با روی باز پذیرفتنمون وخیلی وقتها هم توی استرسا ونگرانیهامون سهیم بودن خانوم دکتر ممنون از زحماتتون اینم عکس یادگاری من وخانوم ...
25 دی 1392

لباس گرم ونرم

سلام وقتی مامانی داشت برای من خرید می کرد موفق نشد یه لباس بافت دلخواه برای من که دخمل زمستونم گیر بیاره واسه همین داد واسم بافتن وقتی آماده شد مامانی دید هم یه مقدار سایزش بزرگ شده وهم بافتش لطیف نیست بعد از این ماجرا قرار شد خالم برام ببافه که اونم از اونجائی که خاله از ما دوره بعیده برای تولدم به دستم برسه مامان خودم هم از این هنر ها بلد نیست واسه همین آخرش مجبور شد دوباره یه روز بره بازار ویه لباس آماده واسم بگیره واین لباس به اتفاق لباس ها ووسایل مورد نیازم رفتند توی ساک برای روزی که من به دنیا بیام بعدا نوشت :اینم لباس بافتی که خاله جون واسم بافته واتفاقا به موقع به دستم رسید وکلاه   تا بعد/ب...
25 دی 1392

اولین هدایای من

سلام اینا اولین هدایای من هستند کادوی مامان جون اخترم کادوی مامان جون فاطمه ام کادوی خاله جونم یعنی قابلمه رو داشته باش ومحتویاتش رو ومحتویات قابلمه وآلبوم عکس کادوی دائی علی وزن دائی شهلا کادوی دائی حسن وخانوم دائی فاطمه کادوی آبجی هانیه عزیزم وکادوی داداش امید عزیزم کادوی مامانی وبابائی دست همگی درد نکنه ممنون از هدایای قشنگتون   ...
21 دی 1392

اولین خرید

سلام روز 5شنبه ی هفته ی قبل من وبابائی ومامانی رفتیم خرید برای من /مبالکم باشه خیلی مزه داد واین اولین خرید من بود واما خریدها لباس های نوزادی سایز صفر لباس نوزادی سایز1   لباس تک وجوراب وزیرانداز تعویض سرهمی خوشملم پاپوشم ست حوله ست پتو وپاپوش وسایل بهداشتی ظروف غذا ست رختخواب واینم داداشی که هوس کرد بخوابه تو رختخوابم قنداق فرنگیم وتشک وبالش وزیرانداز مامان دوز وان حمامم فعلا بای بای   ...
19 دی 1392
1